نام کاربری یا نشانی ایمیل
رمز عبور
مرا به خاطر بسپار
بهسوی راهی دور و دراز روان هستم، بهسوی شهری که زندگی در آن، کارِ هر کسی نیست! گامهایم آرامتر شدهاند و نفسم در سینه بند میشود. با دلی پُر از اُمید، در دامنِ سبزِ جنگل، از خوابهای نیمهتمامم یاد میکنم، از رؤیاهای بلند و پُرامید. اکنون لباسی که در تنم دارم، همچو گلایلهای نازک، با […]
بهسوی راهی دور و دراز روان هستم، بهسوی شهری که زندگی در آن، کارِ هر کسی نیست! گامهایم آرامتر شدهاند و نفسم در سینه بند میشود. با دلی پُر از اُمید، در دامنِ سبزِ جنگل، از خوابهای نیمهتمامم یاد میکنم، از رؤیاهای بلند و پُرامید.
اکنون لباسی که در تنم دارم، همچو گلایلهای نازک، با نسیم بر تنم نرم میجنبَد. حسی ناآشنا و شگفت، دلم را فرا گرفته…
این راهِ دراز، مرا اندکی میترساند، از آدمهایی که پرواز را ممنوع میدانند، از آنهاییکه مانند گرگ در بین مسیرِ جنگل پنهان شدهاند، تا مرا از این رؤیاها و این مسیر، ترسانده و به عقب برانند.
آنها فکر میکنند دختری تنها در این مسیر نمیتواند مؤفق شود و به آن شهر برسد، اما من سالهاست که در تلاشِ رسیدن به مقصدم هستم! اکنون که از نو آغاز کردهام، نخواهم گذاشت تا کسی مرا از آرمانها و رؤیاهایم بازدارد.
من، دختری از دیارِ جنگاورانم، از نسلِ دلیر و خاندانی مجاهدزاده… من، هرگز تسلیم نخواهم شد.
الناز_سراج
این مطلب بدون برچسب می باشد.