انجمن هنر و ادبیات جوانان

روایت یک دختر افغان از بلوغ

روایت یک دختر افغان از بلوغ من یک دختر افغان هستم، از دل خانه‌ای ساده در کوچه‌ای پر از خاک و خاموشی. وقتی به سن بلوغ رسیدم، همه چیز تغییر کرد. دیگر فقط بزرگ‌شدن جسم نبود، دنیا هم رفتار دیگری با من پیدا کرد. می‌گفتند: حالا دیگر نباید زیاد بیرون بروی، نباید زیاد بخندی، صدایت […]

روایت یک دختر افغان از بلوغ

من یک دختر افغان هستم، از دل خانه‌ای ساده در کوچه‌ای پر از خاک و خاموشی. وقتی به سن بلوغ رسیدم، همه چیز تغییر کرد. دیگر فقط بزرگ‌شدن جسم نبود، دنیا هم رفتار دیگری با من پیدا کرد.
می‌گفتند: حالا دیگر نباید زیاد بیرون بروی، نباید زیاد بخندی، صدایت را پایین بگیر. انگار از یک کودک آزاد، به زنی پر از محدودیت تبدیل شدم.

در افغانستان، خیلی از دخترها مثل من وقتی به یک سن خاص می‌رسند، دیگر اجازه ندارند به مکتب بروند. مکتب، جایی که برایم پناه بود، جای امن یادگیری و دوستی، یک‌باره برایم ممنوع شد.
تحنه‌ها زیاد شد، نگاه‌ها سنگین‌تر، و جامعه از من توقع داشت که سکوت کنم.

اما کسی نپرسید من چی می‌خواهم؟ دلم برای درس تنگ می‌شود، برای قلم، برای کتاب‌هایی که دنیایم را بزرگ‌تر می‌ساختند.

من بزرگ شدم، اما نه فقط با سن؛ با درد، با سکوت، با حسرت مکتب و آرزوهای ناتمام.
باور دارم که ما دخترها لیاقت بیشتر از این را داریم. لیاقت درس، رشد، و زندگی با عزت.

من دختر افغانم، صدای خاموشم را در دل کلمات پنهان می‌کنم، تا روزی که بتوانم بلند بگویم:
من حق دارم، من می‌توانم، من باید باشم.

مقدس قربانی